دپون‌ژا



وقتی می‌دانم که سوسیس در یخچال داریم، همه‌چیز طور دیگری می‌شود. مثلا دختر خواب‌آلود روزهای تعظیل که برای بیدار شدن به قبل از ظهر رضایت نمی‌دهد، هشت صبح دم گاز مشغول درست کردن سوسیس‌تخم‌مرغ است. بعد که آدم سوسیس را اول صبح می‌خورد، یک‌جور نشاط هم پیدا می‌کند و آماده می‌شود که کل To-Do-List آن روز را خط بزند و چون صبح هم زود بیدار شده، شب زودتر خوابش می‌برد و برنامه آدم درست‌وحسابی می‌شود.

واقعا نامردی نیست که انقدر از مضرات این سوسیس شادی‌آور بگوییم و جنبه نشاط روحی‌ای که به دنبال دارد را ندید بگیریم؟

اصلا بعضی وقت‌ها مضرات روحی‌ای که ناشی از نخوردن یک چیز مضر به آدم وارد می‌شود، چند برابر بدتر از ضرر جسمانی آن است. به نظر من که ارزشی ندارد همیشه سلامت جسمانی را در اولویت قرار دهیم. روح بدبخت هم بعضی وقت‌ها نیاز به رسیدگی سوسیسی دارد :))

 

پ.ن: نظر من را بخواهید، آدمی به دوغ کف‌دار بدون گاز نیز می‌تواند زنده باشد.


کنکور و بندوبساط‌هایش مدت‌هاست شرشان را کم کرده‌اند و من بالاخره دانشجوی فلسفه شده‌ام. زندگی روند ثابتی پیدا کرده و زمانه، زمانه عجیبی‌ست. شده‌ام دختری کتاب‌به‌دست در انبوه جمعیت متروی هفت صبح به مقصد دانشگاه که برای فرار از حقایق و درگیری‌ها و نگاه‌های سنگین سطح جامعه، ناچار به کتابش پناه می‌برد. دختری که با کوله نه‌چندان سنگین خیابان انقلاب را متر می‌کند تا به دانشکده‌اش برسد و همراه طلوع آفتابی شود که از سمت دانشکده او بر می‌آید. دختری که با یک سلام آرام وارد کلاس‌هایش می‌شود و ساعاتی بدون فکر کردن به جو متشنج جامعه، دروسی را می‌بلعد که سال‌هاست منتظرشان است. دختری که با چند همکلاسی‌اش مجبورا کمی دوست شده و مسیر دانشکده تا سلف را با هم می‌روند و در صف طویل غذا فرصت آشنایی پیدا می‌کنند. دختری که کل انقلاب را برای کتاب‌های محجور و منسوخ رشته‌اش زیر پا می‌گذارد و دست خالی به طاقچه و فیدیبوی لعنتی متوسل می‌شود.

این روزها، سردرگمی دقیق‌ترین توصیفی‌ست که می‌توانم در وصف پریشانی‌ام ارائه دهم. من از لحظه‌ای که پایم را بیرون از خانه می‌گذارم و سلام و صلوات نذر می‌کنم که کسی کاری با من نداشته باشد، چیزی جز یک‌جور سردرگمی‌ و عدم اطمینان احساس نمی‌کنم. من لحظه‌ای که وارد واگن مترو می‌شوم و شدیدا حس می‌کنم بین هم‌وطنانم غریبم،سردرگمم. من همه‌جای این کشور سردرگمم و به‌دنبال معنا. در مسیر، در کلاس، در بوفه و کتابخانه، من همان دختری هستم که دوست دارد اکیپ‌های بحث فلسفی تشکیل دهد، با سال‌بالایی‌ها مراوده علمی داشته باشد و دانشجوی فلسفه بودن را حس کند. اما جهان چرخیده و چرخیده و ترم اول ما به سال‌های متشنجی رسیده‌است که نه دانشگاه دانشگاه است، نه بچه‌ها بچه‌هایی که قبل از این ماجراها تو و نوع پوششت را راحت‌تر می‌پذیرفتند.

این روزها دلم می‌خواهد در خیابان‌ها فریاد بزنم: دختری که (شاید) از دور او را طور دیگری قضاوت می‌کنید، سردرگم و عاصی است.


آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها