کنکور و بندوبساطهایش مدتهاست شرشان را کم کردهاند و من بالاخره دانشجوی فلسفه شدهام. زندگی روند ثابتی پیدا کرده و زمانه، زمانه عجیبیست. شدهام دختری کتاببهدست در انبوه جمعیت متروی هفت صبح به مقصد دانشگاه که برای فرار از حقایق و درگیریها و نگاههای سنگین سطح جامعه، ناچار به کتابش پناه میبرد. دختری که با کوله نهچندان سنگین خیابان انقلاب را متر میکند تا به دانشکدهاش برسد و همراه طلوع آفتابی شود که از سمت دانشکده او بر میآید. دختری که با یک سلام آرام وارد کلاسهایش میشود و ساعاتی بدون فکر کردن به جو متشنج جامعه، دروسی را میبلعد که سالهاست منتظرشان است. دختری که با چند همکلاسیاش مجبورا کمی دوست شده و مسیر دانشکده تا سلف را با هم میروند و در صف طویل غذا فرصت آشنایی پیدا میکنند. دختری که کل انقلاب را برای کتابهای محجور و منسوخ رشتهاش زیر پا میگذارد و دست خالی به طاقچه و فیدیبوی لعنتی متوسل میشود.
این روزها، سردرگمی دقیقترین توصیفیست که میتوانم در وصف پریشانیام ارائه دهم. من از لحظهای که پایم را بیرون از خانه میگذارم و سلام و صلوات نذر میکنم که کسی کاری با من نداشته باشد، چیزی جز یکجور سردرگمی و عدم اطمینان احساس نمیکنم. من لحظهای که وارد واگن مترو میشوم و شدیدا حس میکنم بین هموطنانم غریبم،سردرگمم. من همهجای این کشور سردرگمم و بهدنبال معنا. در مسیر، در کلاس، در بوفه و کتابخانه، من همان دختری هستم که دوست دارد اکیپهای بحث فلسفی تشکیل دهد، با سالبالاییها مراوده علمی داشته باشد و دانشجوی فلسفه بودن را حس کند. اما جهان چرخیده و چرخیده و ترم اول ما به سالهای متشنجی رسیدهاست که نه دانشگاه دانشگاه است، نه بچهها بچههایی که قبل از این ماجراها تو و نوع پوششت را راحتتر میپذیرفتند.
این روزها دلم میخواهد در خیابانها فریاد بزنم: دختری که (شاید) از دور او را طور دیگری قضاوت میکنید، سردرگم و عاصی است.
درباره این سایت